دوشنبه ۲۶ مرداد ۹۴ | ۱۱:۳۶ ۳۹۵ بازديد
يك روز كه پيغمبر از گرمي تابستان همراه علي ميرفت در سايه نخلستان
ديدند كه زنبوري از لانه خود زد پر آهسته فرود آمد بر شانه پيغمبر
بوسيد عبايش را دور قدمش پر زد بر خاك كف پايش صد بوسه ديگر زد
پيغمبر از او پرسيد آهسته بگو جانم طعم عسلت از چيست هر چند كه ميدانم
زنبور جوابش داد چون نام تو ميگويم گل ميكند از نامت صد غنچه به كندويم
تا ياد تو را هرشب چون گل به بغل دارم هر صبح كه برخيزم در سينه عسل دارم
از قند و شكر بهتر خوش تر زه نبات است اين
طعم عسل از من نيست طعم صلوات است اين